کافی بودن. بیشتر با کس و چیز همراه است. - بس آمدن با کسی، بر کسی، به کسی، از کسی، کافی بودن در زور و قوت باحریف. (آنندراج) (فرهنگ نظام). حریف شدن در زور و قوت با کسی یا بر کسی. (فرهنگ فارسی معین). توانستن. قابل گشتن. برابر شدن. (ناظم الاطباء). با او برابری توانستن. با او معادل آمدن در نیرو و زور و علم و جز آن. مقاومت توانستن با او. بسنده بودن با کسی. برابری کردن: حرب دعوی کرد که من حرب حمزهالخارجی را برخاسته ام که این سپاه عرب با او همی بس نیایند. (تاریخ سیستان). با یک تنه تن خود چون بس همی نیایی اندر مصاف مردان کی مرد هفت و هشتی. ناصرخسرو. بر کنیزک بس نمی آمد که حجاب حیا از میان برداشته بود. (کلیله و دمنه). گر بشمری بیاید بس از سپاه زنگ. سوزنی. صبر با عشق بس نمی آید یار فریاد رس نمی آید. انوری. خراب گشتم و برخویش بس نمی آیم که هیچ با چوتویی همنفس نمی آیم. امیرخسرو. ز دست جور نمی خواهمت که بینم روی ولیک با دل خود کام بس نمی آیم. امیرخسرو (از فرهنگ نظام). پس با خود بس آی وترک آرزوانۀ خود بگوی. (معارف بهاء ولد به چ فروزانفر چ 1333 ص 43). آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد ورنه با شعلۀ خوی تو که بس می آید. صائب. - بس آمدن با چیزی، کفایت کردن و مقابله کردن با چیزی. (فرهنگ فارسی معین) ، آفت و آسیب. (ناظم الاطباء: بساج)
کافی بودن. بیشتر با کس و چیز همراه است. - بس آمدن با کسی، بر کسی، به کسی، از کسی، کافی بودن در زور و قوت باحریف. (آنندراج) (فرهنگ نظام). حریف شدن در زور و قوت با کسی یا بر کسی. (فرهنگ فارسی معین). توانستن. قابل گشتن. برابر شدن. (ناظم الاطباء). با او برابری توانستن. با او معادل آمدن در نیرو و زور و علم و جز آن. مقاومت توانستن با او. بسنده بودن با کسی. برابری کردن: حرب دعوی کرد که من حرب حمزهالخارجی را برخاسته ام که این سپاه عرب با او همی بس نیایند. (تاریخ سیستان). با یک تنه تن خود چون بس همی نیایی اندر مصاف مردان کی مرد هفت و هشتی. ناصرخسرو. بر کنیزک بس نمی آمد که حجاب حیا از میان برداشته بود. (کلیله و دمنه). گر بشمری بیاید بس از سپاه زنگ. سوزنی. صبر با عشق بس نمی آید یار فریاد رس نمی آید. انوری. خراب گشتم و برخویش بس نمی آیم که هیچ با چوتویی همنفس نمی آیم. امیرخسرو. ز دست جور نمی خواهمت که بینم روی ولیک با دل خود کام بس نمی آیم. امیرخسرو (از فرهنگ نظام). پس با خود بس آی وترک آرزوانۀ خود بگوی. (معارف بهاء ولد به چ فروزانفر چ 1333 ص 43). آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد ورنه با شعلۀ خوی تو که بس می آید. صائب. - بس آمدن با چیزی، کفایت کردن و مقابله کردن با چیزی. (فرهنگ فارسی معین) ، آفت و آسیب. (ناظم الاطباء: بساج)
بالا آمدن، پدید آمدن، ظاهر شدن، سپری شدن، رو به راه شدن کار و انجام یافتن آن، برجستگی پیدا کردن، ورم کردن به هم برآمدن: تنگدل شدن، اندوهگین شدن، خشمگین شدن
بالا آمدن، پدید آمدن، ظاهر شدن، سپری شدن، رو به راه شدن کار و انجام یافتن آن، برجستگی پیدا کردن، ورم کردن به هم برآمدن: تنگدل شدن، اندوهگین شدن، خشمگین شدن
و برسرآمدن و در سرآمدن و با سرآمدن و سر آمدن و بسر شدن و درسر شدن و بسر رسیدن. کنایه از آخر شدن باشد. (آنندراج). به انتها رسیدن. تمام شدن. (ناظم الاطباء). انقضاء. (ترجمان القرآن عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی). منقضی شدن مدت. سرآمدن مدت. انقراض. تمام شدن. رجوع به سرآمدن و مجموعۀ مترادفات ص 137 شود: رنج و عنای جهان اگرچه دراز است. با بد و با نیک بی گمان بسر آید. ناصرخسرو. هرگز بجهان دید کسی غم چو غم من کز سر شودم تازه، چو گویم بسرآید. مسعودسعد. و اگر در عاقبت کارها و هجرت سوی گور فکرتی شافی واجب داری حرص و شره این عالم فانی بر تو بسر آید. (کلیله و دمنه). صاحب که ز سیر قلمش تیغ سکون یافت حاتم که ز دست کرمش کان بسر آید. انوری (از آنندراج). ... که این عقوبت بر من بیک نفس بسرآید و بزه آن بر تو جاوید بماند. (گلستان). - با سر آمدن، به آخر رسیدن. تمام شدن. پایان یافتن: چو روز زندگانی با سر آید بداند کز کدامی در درآید. امیرخسرو (از آنندراج). و رجوع به بسر آمدن شود. - بر سرآمدن، به آخر رسیدن. تمام شدن. پایان یافتن: برسر آمد عمر و در گلگشت بستانی هنوز وقت طفلی رفت در سیر گلستانی هنوز. سعید اشرف (از آنندراج). وه کین چه عرش باشد نه مرده و نه زنده نی بر سرم تو آیی نی عمر بر سر آید. امیرخسرو (از آنندراج). و رجوع به بسر آمدن شود. - بر سر شدن، آخر شدن. پایان آمدن. تمام شدن: عمر بر سر شد ز رسوایی مرا این هوس زین جان بی حاصل نرفت. امیرخسرو (از آنندراج). و رجوع به بسر آمدن شود. - بسر آمدن یا اندرآمدن، بر زمین خوردن سرنگون شدن: بکردار شیری که هر گور نر زند دست وگور اندر آید بسر. فردوسی. تو ره مکر و حسد مپوی ازیراک هر که براه حسد رود بسر آید. ناصرخسرو. - بسر رسیدن، به آخر رسیدن. تمام شدن. پایان یافتن. خاتمه پیدا کردن: خنجر بدست بر سرم آن سیمبررسید گفتم که چیست گفت که عمرت بسر رسید. قاضی احمد (از آنندراج). و رجوع به بسرآمدن شود. - بسر شدن، بآخر رسیدن. تمام شدن. پایان یافتن: بپای شوق گر این ره بسر شدی حافظ. بدست هجر ندادی کسی عنان فراق. حافظ (از آنندراج). و رجوع به بسرآمدن شود. - بسر کسی آمدن، بسر کسی رسیدن. - بسر وقت کسی آمدن، رسیدن، افتادن، بحال او وارسیدن. (آنندراج) : رودم برون زتن جان چو تو زود خواهد آمد چه بمدعا بگویم که بسر تو خواهی آمد. محمد کاظم قمی (آنندراج). رجوع به بسر کسی رسیدن، بسروقت کسی آمدن، بسر وقت کسی رفتن و بسر وقت کسی رسیدن شود. - بسر نامده یا بسرنیامده، به پایان نرسیده باتمام نیامده: یک هجر بسرنامده هجری دگر افتاد یک غم سپری ناشده غمی دگر آمده. مسعودسعد. بسرنیامده طومار عمر جهدی کن که چون قلم ز تو در هر قدم اثر مانده. صائب. ، یده بسط و بسط مطلق دست او گشاده است و از آنست: یدا اﷲ بسطان، یعنی دو دست وی منبسط است. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دست گشاده. دست گشوده. فراخ دست: یده بسط، دست او گشاده است. (منتهی الارب) ، ج، بساط. (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 26). جمع واژۀ بسیط. رجوع به دو کلمه مذکور شود
و برسرآمدن و در سرآمدن و با سرآمدن و سر آمدن و بسر شدن و درسر شدن و بسر رسیدن. کنایه از آخر شدن باشد. (آنندراج). به انتها رسیدن. تمام شدن. (ناظم الاطباء). انقضاء. (ترجمان القرآن عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی). منقضی شدن مدت. سرآمدن مدت. انقراض. تمام شدن. رجوع به سرآمدن و مجموعۀ مترادفات ص 137 شود: رنج و عنای جهان اگرچه دراز است. با بد و با نیک بی گمان بسر آید. ناصرخسرو. هرگز بجهان دید کسی غم چو غم من کز سر شودم تازه، چو گویم بسرآید. مسعودسعد. و اگر در عاقبت کارها و هجرت سوی گور فکرتی شافی واجب داری حرص و شره این عالم فانی بر تو بسر آید. (کلیله و دمنه). صاحب که ز سیر قلمش تیغ سکون یافت حاتم که ز دست کرمش کان بسر آید. انوری (از آنندراج). ... که این عقوبت بر من بیک نفس بسرآید و بزه آن بر تو جاوید بماند. (گلستان). - با سر آمدن، به آخر رسیدن. تمام شدن. پایان یافتن: چو روز زندگانی با سر آید بداند کز کدامی در درآید. امیرخسرو (از آنندراج). و رجوع به بسر آمدن شود. - بر سرآمدن، به آخر رسیدن. تمام شدن. پایان یافتن: برسر آمد عمر و در گلگشت بستانی هنوز وقت طفلی رفت در سیر گلستانی هنوز. سعید اشرف (از آنندراج). وه کین چه عرش باشد نه مرده و نه زنده نی بر سرم تو آیی نی عمر بر سر آید. امیرخسرو (از آنندراج). و رجوع به بسر آمدن شود. - بر سر شدن، آخر شدن. پایان آمدن. تمام شدن: عمر بر سر شد ز رسوایی مرا این هوس زین جان بی حاصل نرفت. امیرخسرو (از آنندراج). و رجوع به بسر آمدن شود. - بسر آمدن یا اندرآمدن، بر زمین خوردن سرنگون شدن: بکردار شیری که هر گور نر زند دست وگور اندر آید بسر. فردوسی. تو ره مکر و حسد مپوی ازیراک هر که براه حسد رود بسر آید. ناصرخسرو. - بسر رسیدن، به آخر رسیدن. تمام شدن. پایان یافتن. خاتمه پیدا کردن: خنجر بدست بر سرم آن سیمبررسید گفتم که چیست گفت که عمرت بسر رسید. قاضی احمد (از آنندراج). و رجوع به بسرآمدن شود. - بسر شدن، بآخر رسیدن. تمام شدن. پایان یافتن: بپای شوق گر این ره بسر شدی حافظ. بدست هجر ندادی کسی عنان فراق. حافظ (از آنندراج). و رجوع به بسرآمدن شود. - بسر کسی آمدن، بسر کسی رسیدن. - بسر وقت کسی آمدن، رسیدن، افتادن، بحال او وارسیدن. (آنندراج) : رودم برون زتن جان چو تو زود خواهد آمد چه بمدعا بگویم که بسر تو خواهی آمد. محمد کاظم قمی (آنندراج). رجوع به بسر کسی رسیدن، بسروقت کسی آمدن، بسر وقت کسی رفتن و بسر وقت کسی رسیدن شود. - بسر نامده یا بسرنیامده، به پایان نرسیده باتمام نیامده: یک هجر بسرنامده هجری دگر افتاد یک غم سپری ناشده غمی دگر آمده. مسعودسعد. بسرنیامده طومار عمر جهدی کن که چون قلم ز تو در هر قدم اثر مانده. صائب. ، یده بسط و بسط مطلق دست او گشاده است و از آنست: یدا اﷲ بسطان، یعنی دو دست وی منبسط است. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دست گشاده. دست گشوده. فراخ دست: یده بسط، دست او گشاده است. (منتهی الارب) ، ج، بساط. (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 26). جَمعِ واژۀ بسیط. رجوع به دو کلمه مذکور شود
خوب شدن. (ناظم الاطباء). خوش آمدن. کامران شدن. (آنندراج). خوب شدن. نیک شدن. (فرهنگ فارسی معین) : مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ یکی داستان زد بر این بر پلنگ. فردوسی
خوب شدن. (ناظم الاطباء). خوش آمدن. کامران شدن. (آنندراج). خوب شدن. نیک شدن. (فرهنگ فارسی معین) : مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ یکی داستان زد بر این بر پلنگ. فردوسی
بو شنیدن. به مشام رسیدن بو. پراکنده شدن بو چنانکه ببویند آن را: گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید که هیچ حاصل از این گفتگو نمیآید گمان برند که در عودسوز سینۀ من نبود آتش معنی که بو نمی آید. سعدی.
بو شنیدن. به مشام رسیدن بو. پراکنده شدن بو چنانکه ببویند آن را: گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید که هیچ حاصل از این گفتگو نمیآید گمان برند که در عودسوز سینۀ من نبود آتش معنی که بو نمی آید. سعدی.
بد آمدن کسی را از کسی یا از چیزی، نفرت و کراهت داشتن از او. مقابل خوش آمدن. (از یادداشت مؤلف) : از این جور چیزها بدم می آید. (سایه روشن صادق هدایت ص 18). - امثال: مگر به خدا خدا بگویند بدش می آید. (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1724).
بد آمدن کسی را از کسی یا از چیزی، نفرت و کراهت داشتن از او. مقابل خوش آمدن. (از یادداشت مؤلف) : از این جور چیزها بدم می آید. (سایه روشن صادق هدایت ص 18). - امثال: مگر به خدا خدا بگویند بدش می آید. (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1724).